عز و جز. ظاهراً کلمه اول تلفظ شکستۀ عجز است، بمعنی لابه و زاری. لابه و تضرع و اظهار بیچارگی. (از فرهنگ عوام). عجز و لابه کردن و از در التماس و درخواست و خواهش و تمنی درآمدن. ظاهراً کلمه اول صورت تحریف شدۀ عجز، و دومی از توابع آن است. این ترکیب را گاه به صورت عیز و چیز نیز بکار برند. (از فرهنگ لغات عامیانه). - عز و چز کردن، زاریدن. موییدن. از در التماس و خواهش برآمدن
عز و جز. ظاهراً کلمه اول تلفظ شکستۀ عجز است، بمعنی لابه و زاری. لابه و تضرع و اظهار بیچارگی. (از فرهنگ عوام). عجز و لابه کردن و از در التماس و درخواست و خواهش و تمنی درآمدن. ظاهراً کلمه اول صورت تحریف شدۀ عجز، و دومی از توابع آن است. این ترکیب را گاه به صورت عیز و چیز نیز بکار برند. (از فرهنگ لغات عامیانه). - عز و چز کردن، زاریدن. موییدن. از در التماس و خواهش برآمدن
مرکّب از: دو فعل عزّ + جل ّ، هر دو صیغۀ ماضی است بمعنی غالب شد و بزرگ شد. و این ماضی برای دوام است. (غیاث اللغات) (آنندراج)، عزیز است وبزرگ و ارجمند. جمله ای است که عقیب نام خدای تعالی آرند: تا آنگه که بگویند که خدای عزوجل یکی است و بجز از وی خدای نیست. (ترجمه تفسیر طبری)، جهان بکام تو دارد خدای عزوجل بودمساعد تو ذو الجلال و الاکرام. فرخی. خدای عزوجل از تنش بگرداناد مکاره دو جهان و وساوس خناس. منوچهری. عالم را خاک کف پای تو کرده ست عزوجل ایزد مهیمن متعال. منوچهری. ایزد عزوجل مدت... بپایان آورد. (تاریخ بیهقی ص 91)، خدای عزوجل ایشان را ازبهر تأیید دولت خداوند مانده است. (تاریخ بیهقی ص 332)، و بر آن خدای عزوجل واقف است. (تاریخ بیهقی ص 374)، گفتارشان بدان و بگفتار کار کن تا از خدای عزوجل وحیت آورند. ناصرخسرو. گفتند این اسپ فرشته ای بود کی خدای عزوجل به صورت اسپی گماشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74)، حفظ و عون خدای عزوجل بر سر و تنش خود و خفتان باد. مسعودسعد. غمین نباشم ازیرا خدای عزوجل دری نبندد تا دیگری بنگشاید. مسعودسعد. آنکه او را خدای عزوجل داد علم علی و عدل عمر. مسعودسعد. کیست ماهی چیست دریا در مثل تا بدان ماند خدا عزوجل. مولوی. قاضی به کشتنم فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی بیند، بجز خدای عزوجل پناه نمی بینم. (گلستان سعدی)، گفتم سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درویشان محروم نماندم. (گلستان)، کریم عزوجل غیب دان و مطلع است گرش به جهر بخوانی و گر به خفیه و راز. سعدی. بر خدای عزوجل توکل کرد. (تاریخ قم ص 8)
مُرَکَّب اَز: دو فعل عزّ + جل ّ، هر دو صیغۀ ماضی است بمعنی غالب شد و بزرگ شد. و این ماضی برای دوام است. (غیاث اللغات) (آنندراج)، عزیز است وبزرگ و ارجمند. جمله ای است که عقیب نام خدای تعالی آرند: تا آنگه که بگویند که خدای عزوجل یکی است و بجز از وی خدای نیست. (ترجمه تفسیر طبری)، جهان بکام تو دارد خدای عزوجل بودمساعد تو ذو الجلال و الاکرام. فرخی. خدای عزوجل از تنش بگرداناد مکاره دو جهان و وساوس خناس. منوچهری. عالم را خاک کف پای تو کرده ست عزوجل ایزد مهیمن مُتْعال. منوچهری. ایزد عزوجل مدت... بپایان آورد. (تاریخ بیهقی ص 91)، خدای عزوجل ایشان را ازبهر تأیید دولت خداوند مانده است. (تاریخ بیهقی ص 332)، و بر آن خدای عزوجل واقف است. (تاریخ بیهقی ص 374)، گفتارشان بدان و بگفتار کار کن تا از خدای عزوجل وحیت آورند. ناصرخسرو. گفتند این اسپ فرشته ای بود کی خدای عزوجل به صورت اسپی گماشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74)، حفظ و عون خدای عزوجل بر سر و تَنْش خود و خفتان باد. مسعودسعد. غمین نباشم ازیرا خدای عزوجل دری نبندد تا دیگری بنگشاید. مسعودسعد. آنکه او را خدای عزوجل داد علم علی و عدل عمر. مسعودسعد. کیست ماهی چیست دریا در مثل تا بدان ماند خدا عزوجل. مولوی. قاضی به کشتنم فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی بیند، بجز خدای عزوجل پناه نمی بینم. (گلستان سعدی)، گفتم سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درویشان محروم نماندم. (گلستان)، کریم عزوجل غیب دان و مطلع است گرش به جهر بخوانی و گر به خفیه و راز. سعدی. بر خدای عزوجل توکل کرد. (تاریخ قم ص 8)
در تداول عامه و زنان، ابتهال. تضرع. زاری. خواهش در نهایت خشوع. - از و چز کردن،با نهایت خضوع و استرحام خواستن چیزی را. نهایت درجه تمنی کردن با استکانت و تضرع
در تداول عامه و زنان، ابتهال. تضرع. زاری. خواهش در نهایت خشوع. - از و چز کردن،با نهایت خضوع و استرحام خواستن چیزی را. نهایت درجه تمنی کردن با استکانت و تضرع
ارجمندی و ناز. عزت و نعمت: عمر تو بادا بیکران، سود تو بادا بی زیان همواره پای و جاودان، درعز و ناز و عافیه. منوچهری. بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد کز فر میر ماضی، بوده ست با غضاری. منوچهری. میگفتند آن نعمتهاکجا شد و آن عز و ناز کجا شد، میرفتند تا به دهی رسیدند. (قصص ص 138). ز خلق تو پروردۀ عز و نازند که تو اصل و سرمایۀ عز و نازی. سوزنی. شاه عالم را بقا و عز و ناز باد و هر چیزی که باشد زین قبیل. حافظ
ارجمندی و ناز. عزت و نعمت: عمر تو بادا بیکران، سود تو بادا بی زیان همواره پای و جاودان، درعز و ناز و عافیه. منوچهری. بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد کز فر میر ماضی، بوده ست با غضاری. منوچهری. میگفتند آن نعمتهاکجا شد و آن عز و ناز کجا شد، میرفتند تا به دهی رسیدند. (قصص ص 138). ز خلق تو پروردۀ عز و نازند که تو اصل و سرمایۀ عز و نازی. سوزنی. شاه عالم را بقا و عز و ناز باد و هر چیزی که باشد زین قبیل. حافظ